روزهای آخر خرداد 94 و بابا گفتن
اولین فصل بهار زندگیتو تجربه کردی پسرم،امسال بهار با وجود تو برای ما هم خیلی قشنگتر بود.
اولین کلمه ای که گفتی بابا بود،بابا وحید صبح ميخواست بره مغازه،که اومد شمارو بوس کرد تا بره،که یهو با همون حالتی که لباتو میکنی پشت هم گفتی بابابابابابا البته با تشدید روی حرف ب،خیلی ذوق کردیم ماهانم مخصوصاً بابایی،یه عالمه بوست کردیم.روزبروز بیشتر عاشقت میشیم.حالا بریم سراغ عکسا:
پارک نزدیک خونمون
چهارشنبه شب 27ام رفتیم خونه مامان شیرین، شما بغل من بودی و بابایی ازت عکس انداخت
ماهانم این روزا خیلی تحرکت بیشتر شده،بخاطر همین منم بیشتر حواسم بهت هست،هر چیزی رو که میبینی دست میندازی تا بگیریش و بذاری دهنت،بخاطر همین خیلی باید مواظبت باشم.
يه هفته ای ميشه که کامل چهار دست و پا میشی،پاهاتو میتونی حرکت بدی اما دستات ثابت میمونن و نمیتونی فعلاً حرکتشون بدی،خودتو با پاهات حول میدی و تا يه متری دور و برتو میتونی بری،کامل هم دور خودت میچرخی.
اصلا سینه خیز نرفتی،همون از اول هفت ماهگیت چهار دست و پا شدی.
سه شنبه 26 خرداد خونه مامان مریم
اینجا هم داری تلاش میکنی به اسباب بازیت برسی
چیزای بندی رو خیلی دوست داری،اینجا ام با بند تشک تعویض تخت پارکت داری بازی میکنی
از اول هفت ماهگیت هم بهت دارم سوپ ساده میدم البته کامل میکسش میکنم.